اولین روزای دانشگاه بود سگ می زدی دانشگاه نمی رفت به اصرار یکی از دوستامون که سن و سالش زیاد بود رفتیم دانشگاه خلاصه کلاس ما تشکیل نشد! تقریباً دانشگاه هم خالی بود... داشتیم تو دانشکده قدم می زدیم یه کلاس بود که همه اشون دختر بودن، دوستم گفت انگار ترم اولین بذار یکم سرکارشون بذاریم... رفت سر کلاس کیفشو گذاشت رو میز شروع کرد صحبت کردن منم داشتم از شیشه در نگاه می کردم، یه دختره ایی هم کنار میز استاد ایستاده بود به اونم گفت لطفاً بره بشینه. و گفت انشاء الله که سال تحصیلی خوبی داشته باشید، قرار از امروز من استادتون و شما را درس بدم... که یهو یه دختره ایی گفت استاد سر کلاسه که!!!!! دوستم یهو دید استاد بین دانشجوها نشسته دختر هم داشته خودشو معرفی می کرده... دوستم با کمال خونسردی گفت فکر کنم کلاسمو اشتباه اومدم
خاطرات محسن کچل